معنی تخت شاهی

لغت نامه دهخدا

تخت شاهی

تخت شاهی. [ت َ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان رمشک در بخش کهنوج شهرستان جیرفت است که در صد و هشتاد و چهار هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و هفت هزارگزی باختر راه مالرو رمشک به گابریک واقع است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


شاهی

شاهی. (حامص) پادشاهی و سروری. (برهان قاطع). شاه بودن. (فرهنگ نظام). مقام شاه. (یادداشت مؤلف). سلطنت. پادشاهی. خسروی. ملک:
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور.
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی.
دقیقی.
بشاهی بر او آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
چو گردنده گردون بسر بر بگشت
شد از شاهیش سال بر سی و هشت.
فردوسی.
هر آنکس که اوتاج شاهی بسود
بر آن تخت چیزی همی برفزود.
فردوسی.
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
کنون چون بشاهی رسیدی ز بخت
بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت.
اسدی.
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چونکه تباهی کنی.
نظامی.
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصه ٔ شاهی و ولایت خویش.
نظامی.
یکی را از تخت شاهی فرود آورد. (گلستان).
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتیست که ما را همان بما بخشند.
صائب.
|| (ص نسبی، اِ) شیعه. کسی که پیروی حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام را می کند. (ناظم الاطباء).

شاهی. (ع ص) تیزنظر. رجل شاهی البصر؛ مرد تیزنظر. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- شاهی البصر و شاه البصر و شایه البصر، تیزبین. (از نشوء اللغه ص 16). رجوع به شاه البصر شود.

شاهی. (اِخ) (شهر) نام مرکز شهرستان شاهی سکنه ٔ شهر شاهی به اضافه ٔ جمعیت هفت آبادی تابع آن در حدود 18000 تن است و کارخانه ٔ گونی بافی، نساجی، کنسروسازی و برنج کوبی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). نام سابق آن علی آباد بوده است.

شاهی. (اِ) نام حلوایی است که از تخم مرغ و نشاسته پزند. (شرفنامه ٔ منیری). نام حلوایی است بسیار لطیف و لذیذ که از نشاسته و تخم مرغ سازند. (برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) (جهانگیری). || مسکوک نقره مساوی با سه شاهی. (یادداشت مؤلف). || نام زری و درمی است. (از برهان قاطع). زر مسکوک ایران و آن پنجاه دینار است. (بهار عجم). واحد پول که در عهد قاجاریه و اوایل پهلوی معادل دو پول یا 50 دینار (آن زمان) بود و صد دینار معادل دو شاهی و یک قران معادل بیست شاهی بود. (فرهنگ فارسی معین). بعدها در اواسط دوره ٔ پهلوی پنجاه دینار را به پنج دینار تغییر نام دادند و نصف قران یا ریال را ده شاهی نام گذاردند. سکه ٔ مسی یا نیکلی که ارزش آن بیست یک قران بوده است. (از فرهنگ نظام). یک قسمت از بیست قسمت قران یا ریال در تداول امروز. بیست یک قران پنجاه دینار. بیست یک مثقال نقره ٔ مسکوک و نماینده ٔ آن را از مس یانیکل کنند و مسکوک بزرگترین را که دو برابر است صددیناری گویند. و ظاهراً شاهی در قدیم مسکوکی بزرگتر وقیمتی تر بوده است از سیم یا زر. (یادداشت مؤلف).
- شاهی اشرفی، سکه های شاهی و اشرفی مخلوط با هم که بزرگان به زیردستان عیدی دهند. (فرهنگ نظام).
- شاهی سفید، مسکوکی کوچک معادل یک چهارم قران رایج در دوران قاجاریه و بیشتر بعنوان هدیه بزیردستان و نثار بر سر عروس به انبوه بکار میرفته است. رجوع به شاهی سفید شود.
- شاهی عباسی، مسکوک منسوب بشاه عباس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع بمعنی شاهی در فوق شود.
- شاهی عراقی، قسمی مسکوک قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
|| نوعی پارچه که در بخارا بافند. (شرح حال رودکی ص 65).

شاهی. [ی ی] (ع ص نسبی) دارنده و صاحب شاء یعنی گوسپندان. (از اقرب الموارد).

شاهی. (اِ) نام گلی است که کوچک و زرد رنگ و سفید هر دو میشود. (فرهنگ نظام). قسمی گل زینتی. (یادداشت مؤلف).

شاهی. (اِ) تره تیزک که یک قسم سبزی خوردن است. (فرهنگ نظام) (منتهی الارب). شب خیزک. تره تیزک.رشاد. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تره تیزک شود.

شاهی. (اِخ) نام آق ملک بن جمال الدین فیروز کوهی معروف به امیرشاهی سبزواری متوفی به سال 857 هَ. ق. وی از نبیرگان سربداریان و خواهرزاده ٔ علی مؤید است. در سبزوار بدنیا آمد و در سن 70 سالگی در شهر استرآباد درگذشت و سپس جسد وی را به سبزوار منتقل نموده و در خانقاه خانوادگی بخاک سپردند شاهی مدتی در مصاحبت بایسنقر بود ولی پس از مدتی او را ترک گفته درمزرعه ای گوشه گزید. شاهی شاعری زبردست و نیکو خط و در هنر نقاشی و موسیقی نیز دست داشت و نسخه هایی از دیوان او موجود است. رجوع به تذکره ٔ دولتشاه چ بمبئی و الذریعه ج 9 ص 502 و رجال حبیب السیر ص 115 شود.

شاهی. (اِخ) (شهرستان) از شهرستانهای استان دوم از دو بخش مرکزی و سواد کوه تشکیل میشود. و بخش مرکزی دارای 15 دهستان و 335 آبادی است و سکنه ٔ آن: 166300 تن است. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج، کنف، غلات، کنجد، ابریشم، توتون، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


تخت

تخت. [ت َ] (اِ) اریکه و بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی. (از آنندراج) (از غیاث اللغات بنقل بهار عجم). محل جلوس پادشاه در هنگام سلام. سریر. اورنگ. جَرد. اریکه. (ناظم الاطباء). تخت معمولی از چوب و جز آن مخصوص تخت سلطان نیست بلکه بر اثر کثرت استعمال بر آن غلبه کرده است. (از اقرب الموارد):
ای زین خوب، زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون، شبدیزیا رشی.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 223).
چو از شاه شد تخت شاهی تهی
نه خورشید بادا نه سرو سهی.
فردوسی.
به تختش یکی مهره ٔ عاج بود
پر از رنگ و پیکر دگر ساج بود.
فردوسی.
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
رسول برخاست و نامه در خریطه ٔ دیبای سیاه پیش تخت برد و به دست امیر داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). تختی همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخه های نبات از وی برانگیخته. (ایضاً ص 550). براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه بزدند و تخت بنهادندو طغرل بر تخت بنشست و همه ٔ اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند. (ایضاً ص 642).
به من تاج و تخت شهی چون دهی ؟
که هست از توخود تخت شاهی تهی.
اسدی.
چنان کن که همواره بر تخت خویش
اگر تیغ اگر گرز باشَدْت پیش.
اسدی.
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنی ّ تخت و عرش یکی باشد وسریر.
ناصرخسرو.
این بسر گنج برآورده تخت
وآن به یکی کنج درون بینواست.
ناصرخسرو.
زخمه ٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرومکان انگیخته.
خاقانی.
هم بر این ایوان نو بر تخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده ام.
خاقانی.
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان بانعل پیش تخت سلطان آمدن.
خاقانی.
پسر او شاه شار به خدمت تخت سلطان آمد و از تقریب و ترحیب بهره ٔ تمام یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). و مکاتبه ٔ شاه شار از سر گرفت و او را پیش تخت خواند. (ایضاً ص 341).
چون نگنجید در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش.
نظامی.
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تخته ٔ مینا نهاد.
نظامی.
- تخت آراسته، سریر. (دهار). تخت مزین. (ناظم الاطباء). اریکه.
- تخت خاورخدای، خاورخدای، کنایه از خورشید و تخت خاورخدای، آسمان و نیز تابش خورشید. (لغت شاهنامه).
- || کنایه است از پادشاه روم:
به نخجیر دارد همه روز رای
نیندیشد از تخت خاورخدای.
فردوسی.
- تخت خدای، خدای تخت. مالک تخت. پادشاه و صاحب تخت:
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.
خاقانی.
- تخت خورشید بر سر ضرغام، کنایه از بودن آفتاب در برج اسد. (ناظم الاطباء).
- تخت زرین، اریکه یا اورنگی که از زر میساختند پادشاهان را: هنوز تخت زرین و تاج و مجلس خانه راست نشده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 510). تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود و سه سال بدان مشغول بودند ازپیش این روز راست شده بود. (ایضاً ص 550). از تخت محمودی بر این کوشک نو بازآمد و در صفه بر تخت زرین بنشست. (ایضاً ص 551).
- تخت شاهی، اریکه. سریر:
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب.
خاقانی.
- تخت ملک، سلطنت: چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آنست که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). خویشان واولیاء حشم را سوگند دادند... که اگر او را قضای مرگ فرارسید تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی). || منبر. جایگاه واعظان و خطیبان:
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن، تخت سمن، فاخته خاطب.
سوزنی.
پس من بر تخت برآمدم... بوحفص گفت یا کذاب انزل من المنبر. (تذکرهالاولیاء عطار). || کنایه از حوضه ٔ پیل و عماری. (آنندراج). || زین. || نشیمنگاهی چوبین یا آهنین و دارای چارپایه که بروی آن استراحت کرده میخوابند. خوابگاه. (ناظم الاطباء):
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار، و دستش بشکست. پوشیده او را در سرای پرده بردند به خرگاه و بر تخت بخوابانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). دختر تختی داشت، گفتی بوستانی بود، در جمله ٔ جهیز این دختر آورده بودند. (ایضاً ص 403). اگر گوید حقیقت تخت چیست ؟ گوییم چوبست با صورت تخت یکی شده. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
- تخت خواب، تخت که بر وی توشک و لحاف و بالش است، خفتن را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخت روان، تخت رونده.تختی که در سواری پادشاهان باشد و در هندوستان کهاران بر دوش بردارند و در ولایات بر دو شتر راهوار هموار تعبیه کنند. (آنندراج). تختی محمل مانند و دارای چهار دسته که بر دو قاطر آنرا بار کرده و مسافر در آن نشیند. (ناظم الاطباء). مرکب سرپوشیده ای است مثل هودج که اشخاص را بواسطه ٔ آن حمل و نقل می نمودند و فعلاً هم در شام معمول و فیمابین دو اسب یا دو شتر بسته میشود. (قاموس کتاب مقدس): وقت سحر فراش آمدو مرا بخواند. برفتم. آغاجی مرا پیش برد. امیر بر تخت روان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165). رقعه بنمودم... امیر... مرا پیش تخت روان خواند و رقعت به من انداخت. (تاریخ بیهقی).
شه اقلیم فقرم بیخودی تخت روان من
نه چون فرهاد مزدورم نه چون مجنون زمیندارم.
معز فطرت (از آنندراج).
خبر دوری راه از دگران می شنود
هرکه چون بیخبری تخت روانی دارد.
صائب (ایضاً).
- || کنایه از آسمان باشد. (برهان) (ازانجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء):
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید.
نظامی.
جرعه ٔجام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم.
حافظ.
- || تخت حضرت سلیمان را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (ازفرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از اسب رونده ٔ خوشراه هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرکب خوشرفتار. (فرهنگ رشیدی). کنایه از اسب و مرکوب خوشرفتار باشد. (انجمن آرا). اسب. (از آنندراج).
- تخت رونده، به معنی تخت روان است. (برهان) (ازآنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء):
به فیروزرایی شه نیک بخت
به تخت رونده برآمد ز تخت.
نظامی.
رجوع به تخت روان شود.
- تخت عروس، حجله گاه. تختی پر زینت و آذین که عروس را بر آن نشانند:
ز بِرّ او و عطاهای او همیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای.
فرخی.
- تخت مرده، تخته. کنایه از تابوت است. رجوع به تخته شود.
- تخت نیل، نیلگون تخت ماتم است. (حاشیه ٔ وحید بر نظامی). تخت نیلگون و تخت نیل، تخت ماتم است:
اگر صد تخت خود بر پشت پیل است
چو بی نقش تو باشد تخت نیل است.
نظامی.
|| هر جای مرتفعی از زمین که در آن می نشینند و می خوابند و تکیه می کنند. (ناظم الاطباء). هر جای برآورده، بلندتر از سایر سطح خانه یا میدان و امثال آن، مانند تخت تکیه، تخت آشپزخانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخت مهتابی، چبوتره که برای سیر مهتاب سازند و تنهامهتابی و ماهتابی نیز گویند. (بهار عجم) (آنندراج):
تخت مهتابی حوضش که مربع شده است
ربع مسکون زمین را خلف اولاد است.
میر صیدی (از بهار عجم) (از آنندراج).
|| دکانه. سکویی که از هیچ طرف به دیوار متصل نباشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جلوخان. پیش خان.
- تخت بازرگان، جلوخان وی:
به کلبه ٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبله ٔ عطار و تخت بازرگان.
سعدی.
- تخت بزاز، پیش خانی که بزازان اجناس خود را بر آن می نهادند جلب توجه مشتریان را:
باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود
باد همچون طبل عطاران پر از عنبر بود.
عنصری.
این جهان را کند از بوی چو طبل عطار
وین زمین را کند از رنگ چوتخت بزاز.
امیر معزی.
- تخت جوهری، تخت گوهرفروش. پیشخان گوهرفروش.
- تخت گوهرفروش، سکویی که گوهرفروشان متاع خود را بر آن عرضه میکردند:
همان نکته از روی فرهنگ و هوش
بیاراست چون تخت گوهرفروش.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| صفحه. لوح. تخته. چوب به پهنا بریده که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد.
- تخت حاسبان، تخت میل. تخته ای را گویند که محاسبان خاک بر آن ریخته به میل آهنین یا چوبی حساب بر آن نویسند. (آنندراج):
ز خاک پای مردان کن چو تخت حاسبان تاجت
و گر تاج سرت بخشند سر دردزد و مستانش.
خاقانی.
- تخت حساب، منجمان را تخته ٔ حساب میباشد که بر آن خاک انداخته نقوش حساب طالع درست کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). به اصطلاح نجوم، تخته ای که بر آن خاک نرم ریخته و نقوش حساب طالع را بر آن رسم کنند. (ناظم الاطباء):
تخت حساب شد عدد کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان دیده چو تخت جوهری.
خاقانی.
- تخت شطرنج، تخته ٔ شطرنج. صفحه ٔ شطرنج. صفحه ای مربع که در آن 64 خانه ٔ مربع سفید و سیاه به تساوی رسم کرده اند که با سی ودو مهره ٔ سپید و سیاه بازی کنند:
یکی تخت شطرنج کرده برنج
تهی کرده از رنج شطرنج گنج.
فردوسی.
کسی کو به دانش برد رنج بیش
بفرمای تا تخت شطرنج پیش.
فردوسی.
همان تخت شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و فرمانش آمد بجای.
فردوسی.
رجوع به شطرنج شود.
- تخت محاسبان،تخته ٔ محاسبان. تخت حاسبان. تخت میل. رجوع به تخته ٔمحاسبان و تخت حاسبان و تخت حساب و تخت میل شود.
- تخت محاسب شدن، تخت محاسبان شدن. گردآلوده گردیدن. در مؤید الفضلاء ذیل «تخت محاسبان » آمده: ای خاک بر سر افتد وگردآلود گردد:
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسبان شود قبه ٔ چرخ از غبار.
خاقانی.
- تخت میل، تخت حاسبان. (از آنندراج). رجوع به تخت حاسبان و تخت حساب و تخت محاسبان و تخته و تخته ٔ حساب شود.
- تخت نرد، صفحه ای چوبین بشکل مستطیل که در هر یک از دو عرض آن ده خانه تعبیه شده و با سی مهره ٔ سیاه و سپید بطور تساوی و دو کعبتین بازی کنند:
ابا بار و با نامه و تخت نرد
دلش پر ز بازار ننگ و نبرد.
فردوسی.
نه نرد و نه تخت نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنچه.
منوچهری.
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانْش مهره ز لؤلوش خصلی.
منوچهری.
زین دو تا مهره ٔ سفید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت.
خاقانی.
تخت نرد ملک را زآنسو که بدخواهان اوست
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند.
خاقانی.
تا گشاده ششدر سی مهره ٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعه ٔ باستان انگیخته
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته
رقعه همچون قطب وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته
کعبتین بر روی رقعه قرعه ٔ شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 402).
رجوع به نرد شود.
- تخت نرد آبنوسی، یعنی فلک. (فرهنگ رشیدی).
- تخت و میل، یا تخت حاسبان. تخت حساب و میل آن. در تعلیم علوم نجوم برای متعلم، تخته و میل آهنین کوچکی که بمنزله ٔ خامه بوده، ضرورت داشته... (حاشیه ٔ وحید دستگردی بر هفت پیکر ص 66):
تخت و میلش نهاد پیش بمهر
در وی آموخت رازهای سپهر.
نظامی.
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی.
نظامی.
رجوع به تخت میل و تخت حاسبان و تخت حساب شود.
|| زیره ٔ کفش. تخت کفش. زیره ٔ گیوه. مقابل رویه، در گیوه و کفش:گیوه ٔ تخت نازک، کفش تخت لاستیکی.
- تخت نازک، قسمی گیوه ٔ نازک زیره و لطیف رویه. قسمی گیوه که زیره ٔ آن چرم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || هر جای مسطح و برابر و هموار. (ناظم الاطباء).
- تخت خاک، هموار. با خاک یکسان:
تخت شاه افسر سماک شده ست
سر خصمانْش تخت خاک شده ست.
خاقانی.
|| مجازاً، سلطنت. شاهی. پادشاهی. حکومت:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 42).
چو یک ماه بگذشت بر تخت او
به خاک اندر آمدسر بخت او.
فردوسی.
چون تخت به خداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید... از ابوحنیفه پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). امروز چون تخت به ما رسید... جهد کرده آیدتا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی).
به یک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون شود ملک یابد گزند.
نظامی.
هیچ یوسف دیده ای کز تخت مصر
چون دلش بگرفت در زندان نشست.
عطار.
|| ایالت. حکمرانی: مصلحت وقت آنست که به ری روی... و منوچهر را در خدمت رایت تو بفرستم، چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). || شهر و مقر سلطنت. (ناظم الاطباء). پایتخت:
بدان گه که گرد جهاندار نیو
از ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد.
فردوسی.
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی بر او بر گرفت آفرین
ز ایران بپرسید و از تخت شاه
ز گودرز وز رستم کینه خواه.
فردوسی.
چون پدر ما رحمهاﷲ علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک، ششصد هفتصد فرسنگ. (تاریخ بیهقی). || مخفف تخته که شالها و دیباها و امثال آن در آن نهاده اطراف آنرا به طناب محکم بربندند تا از وصمت چین و شکنج محفوظ باشد. (آنندراج). توپ پارچه. بقچه ٔ پارچه. صندوق پارچه. جامه دان:
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا به تخت و زرّ به انبان.
رودکی.
یکی تخت جامه بفرمود شاه
که آنجا بیارند پیش سپاه.
فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام
ببخشید بر فیلسوفان روم
برفتند شادان از آن مرز و بوم.
فردوسی.
چه عنبر چه عود و چه مشک و عبیر
چه دیبا چه از تخت های حریر.
فردوسی.
بخرد جامه ٔ بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم.
فرخی.
زائر کز آنجا بازگردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من.
فرخی.
در تخت بنام ادبا دارد اثواب
در بدره بنام شعرا دارد دینار.
فرخی.
پنج اشتر و هزار دینار و ده تخت جامه. (تاریخ سیستان). ده پاره یاقوت سرخ و ده تخت جامه... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان).
به دیباها و زیورهای بسیار
ز تخت و طبل بزازان و عطار.
(ویس و رامین).
و منجوق وعلامات و بدره های سیم و تخت های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی).
ز دیبای رنگین صدوبیست تخت
ز مرجان چهل مهد وپنجه درخت.
اسدی.
ابوغالب بی اندازه مال ونعمت... برگرفت از زرینه و سیمینه و تخت های جامه. (مجمل التواریخ).
ابر بفشاند همی از شاخها گنج درم
باد بگشاید همی در باغها تخت حریر.
امیر معزی (از آنندراج).
او را دویست هزار درم فرمود... و ده تخت جامه ٔ مرتفع ازهر لونی. (تاریخ بخارا).
باغ پر تخت های سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون.
سنایی.
پنجاه تخت جامه ٔ ملون از جامه های تستری و سقلاطون عضدی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221).
جواهر به خروار و دیبا به تخت
پلنگینه خرگاه وزرینه تخت.
نظامی.
و از جمله ٔ آن غنایم سیصد تخت برد بخزانه ٔ سلطان شاه رسید. (جهانگشای جوینی).
- تخت بتخت، توپ توپ. بسته بسته. انبوه انبوه. دسته دسته:
در سرایی فرونهادم رخت
برنهادم ز جامه تخت بتخت.
نظامی.
تاک بر تاک شاخهای درخت
بسته برواج کله، تخت بتخت.
نظامی.
|| قطعه ای از پارچه. هر یک از قطعات جامه یا پرده وامثال آن از سوی پهنا:
رخانش تخت دیباهای ششتر
لبانش تنگ شکرهای عسکر.
(ویس و رامین).
|| چاق شدن دماغ از نشأه. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تخت شدن شود. || (ص، ق) بی کم و بیش. تمام. کامل: یک سال تخت، یعنی بی یک روز کم. هزار تومان تخت. حوض تخت است، یعنی لبالب آب دارد. یک ساعت تخت داریم به غروب، یعنی بی کم و زیاده. تخت خوابید تا صبح، یعنی کاملاً. علوفه یا پوشاک او تخت است،یعنی تمام و کامل است. این گلبن تخت است، یعنی غنچه ٔ ناشکفته ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در دندان اسب، کنایه از هموار شدن تضریس عاجهای دندان است بر اثر پیری. و چون اسب به ده سالگی رسدبرجستگی های دندانش که وسیله ٔ اصلی جویدن است از بین رود و سطح آن هموار گردد و تعلیف زمستانی وی سخت گردد: این اسب پیر است و دندانهایش تخت شده است. رجوع به تخت شدن شود.

حل جدول

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

شاهی

پارسی تازی گشته شاهی چوبدار گوسفنددار تیزبین

خواص گیاهان دارویی

شاهی

تخم وآب آن کک ومک ولکه های صورت را می پوشاند. شیر را زیاد می کند. به هضم غذا کمک می کند. تخم آن شهوت انگیز است. اگر تنها خورده شود سر درد آورد. و کاهو زیانش را دفع کند. خوردن ناشتا آن جهت از بین رفتن بوی بد زیر بغل توصیه می شود. ضماد آن تنها یا با عسل لک صورت و ترک ناخن نافع است. دانه آن مقوی معده و قاعده آور است. و مولد اسپرم می باشد. باز کننده عروق کرونر است. آب آن اثر ریشها را ببرد. تخم شاهی نیرومند تر از گیاه آن است.

معادل ابجد

تخت شاهی

1716

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری